دختر شاه عباس
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان
منبع یا راوی: محمدرضا آل ابراهیم - راوی: ابراهیم متقی ۴۹ ساله
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۰۷ - ۳۰۹
موجود افسانهای: بازِ شاهی
نام قهرمان: دختر شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: nan
پیام این قصه چنین است، با صبر و بردباری و تدبیر میتوان بر مشکلات پیروز شد و درونمایه قصه نیز این مسأله را بیان میکند که با پایداری میتوان به پیروزی رسید. این قصه را میتوان در ردیف قصههای اخلاقی قرار داد و آن را از کتاب فرهنگ مردم استهبان تألیف و گردآوری آقای محمدرضا آل ابراهیم نقل کردهایم.
روزی شاه عباس از وزیرش پرسید زن مرد را نگه میدارد یا مرد زن را؟! وزیر از پاسخ دادن در ماند و سه روز مهلت خواست. وزیر در این سه روز از هر کس میپرسید جواب درست و حسابی نمیشنید. به دختر پادشاه رسید، دختر گفت: چرا غمگینی؟ وزیر گفت: پدر شما پرسشی را عنوان کرده که هیچکس پاسخی ندارد و پرسش را برای دختر گفت. دختر گفت: به پدرم بگو دخترت سلام رسانده میگوید که زن مرد را نگه میدارد. سه روز مهلت تمام شده بود که وزیر به نزد شاه عباس رفت و گفت: زن مرد را نگه میدارد. شاه گفت پاسخ این پرسش را چه کسی به تو گفته است. وزیر جواب داد: قربان دخترتان. گفت: باید ثابت کند. شاه عباس دستور داد که تنبلترین فرد تنبلخانهاش را به حضور او بیاورند. وزیر برای پیدا کردن تنبلترین فرد تنبلخانه هر چه فکر کرد عقلش به جایی نرسید. بهتر آن دید که تنبلخانه را آتش بزند، پس از آتش زدن تنبلخانه تنبلها یکی یکی باد کرده و با هزار مکافات از آنجا بیرون آمدند به غیر از دو نفر که از همه تنبلتر بودند، یکی از آن دو نفر که از تنبلی بسیار نمیتوانست تکان بخورد گفت وای سوختم! دومی که از او تنبلتر بود گفت بگو کاکامم سوخت نه..... وزیر همین فرد دومی که از همه تنبلتر بود به نزد شاه عباس آورد. شاه عباس گفت دخترم را نیز بیاورید او را آوردند گفت: تو باید با این مرد تنبل ازدواج کنی تا حرفی که گفتهای ثابت کنی دختر پذیرفت و با او ازدواج کرد. چند روزی از این ماجرا گذشت و دختر به تنبلی زیاد شوهرش پی برد در فکر چارهای بود تا شوهرش را از تنبلی به درآورد. برای نخستین بار غذایش را چند قدم دورتر از او گذاشت و گفت: اگر گرسنه هستی بیا جلو و بخور. شوهر که از تنبلی، جانِ تکان خوردن نداشت داد و قال کرد ولی دختر توجهی ننمود. چند ساعتی از ناهار گذشته بود و او جلو نیامد که غذایش را بخورد از گرسنگی دلش مالش میرفت، شب شد. شامش را دورتر گذاشت. شوهر بنای فحش و بد و بیراه گذاشت دختر توجهی نکرد. شب از بیغذایی و گرسنگی و تشنگی خوابش نبرد و داد و فریاد میکرد. دختر ناهار فردایش را دورتر گذاشت. شوهر به ناچار خود را کشان کشان به غذا رسانید و خورد و خوابید. روزهای بعد غذایش را در حیاط گذاشت. شوهر به ناچار به حیاط میرفت چند روز گذشت غذایی در کار نبود هر چه داد و فریاد کرد، در دختر اثری نمیکرد. گفت گرسنهام. دختر گفت: این پول برو هر چه میخواهی بخر و بخور. مرد تنبل راهی جز اطاعت از دختر نداشت. مدتی گذشت و پول قطع شد. هیچ چیز خوردنی هم در خانه نبود. مرد آمد و گفت: یا غذا بده یا پول بده تا از بیرون بخرم. دختر گفت: از امروز نه از پول خبری است و نه از غذا اگر گرسنهای برو کار کن و پول به دست آور و با دستمزد خودت هر چه می خواهی تهیه کن. او ناچار به سر کار رفت و آرام آرام از تنبلی فاصله گرفت. دختر خوشحال بود که او را از تنبلی نجات داده است. مدتی گذشت دختر شاه سرمایهای به شوهرش داد و گفت: قافلهای در حرکت است و برای تجارت به کشور همسایه میرود تو هم باید بروی و به تجارت بپردازی شوهر همراه با قافله به کشور همسایه رفت. جمعیت زیادی در پایتخت آن کشور جمع شده بود. پادشاه آن کشور مرده بود برای برگزیدن پادشاه جدید «بازِ» شاهی را به پرواز در آوردند. بازِ شاهی پرواز کرد و در آسمان چرخید و چرخید و روی سر شوهر دختر پادشاه که برای تماشا در گوشه میدان ایستاده بود، نشست. مردم تعجب کردند و گفتند چون این فرد غریبه است ما او را به پادشاهی قبول نداریم. بار دوم و سوم هم بازِ شاهی روی سرش نشست. مردم او را به پادشاهی کشورشان پذیرفتند و جشنها گرفتند. قافله به ایران برگشت و خبر پادشاه شدن شوهر دختر شاه عباس را به او رساندند. دختر به کشور همسایه رفت و ملکه آن کشور شد. مدتها گذشت. دختر به یاد پدرش و گفته او افتاد پیکی را روانه ایران کرد و رسماً از پدرش دعوت به عمل آورد. شاه عباس دعوت دخترش را پذیرفت و به کشور همسایه رفت پس از یک مهمانی مفصل و مجلل دختر به پدرش گفت: حالا به شما ثابت شد که زن مرد را نگه میدارد؟